زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 6:11 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
تعداد بازدید 205
نویسنده پیام
mostafa75 آفلاین


ارسال‌ها : 4
عضویت: 6 /6 /1391
محل زندگی: سبزوار
سن: 17
شناسه یاهو: mr.remot3rs


یک داستان واقعی از حضرت آقا

سلام دوستان گلم.امروز میخوام یک داستان واقعی از برخورد حضرت آقا با دختر و پسر جونی که نامحرم بودن براتون بذارم. امید وارم ازش خوشتون بیاد و استفاده کنید.
رهبر معظم جمهوری اسلامی هر جمعه به کوه نوردی مروند. همزمان با یکی از کوه نوردی های ایشان دختر و پسر جوانی که با هم دوست بودندبرای استفاده از آدینه ی خود رهسپاره همان منطقه شدند.دختر و پسر باهم حرکت میکردند و از کنار هم بودن لذت میبردند. در همان حین که با هم قدم میزدند متوجه شدند که حضرت اقا از مقابل به طرف آنها می آید. واقعا شرایط سختی است. خودتان فکر کنید. رهبر یک مملکت که با پیشرفتش نظر جهان را به خود جلب کرده شما را در چنین وضعی ببیند. پسر دید که نه راه پس دارد و نه راه پیش. چون در مقابل چشمان پاکی قرار گرفته بود. پاهایش قبول نمیکرد از جلو ی این عالم عالی قدر فرار کند. پس آندو سر جای خود ماندند انقدر که حضرت به آنها رسید.هر دو فکر میکردند که با این وجود به نیروی انتزامی و منکرات تحویل داده میشوند. و عشق میان آن دو و صمیمیتشان دیگر تمام است.از شدت ترس هردو ساکت بودند. آقا اولین سخنش را شروع کرد. سلام بر شما زوج جوان و ورشکار. انشالله در تمام دوران زندگی مشترکتان موفق و سر بلند باشید.هر دو مانده بودند که چه بگویند. دل پسر باز هم قبول نکرد که به این انسان پاک دروغ بگوید و پس از سلام به ایشان گفت که ما زن و شوهر نیستیم. حضرت پرسیدند پس نسبت شما چیست؟پسر گفت ما با هم دوستیم. همه سر جای خود میخ کوب بودند. حضرت فرمودند. خوب است. ولی چرا این عشق را شرعی نمیکنید. چرا به عقد هم در نمی آیید. آن دو گفتند : به خاطر ترس از مخالفت خانواده ها. حضرت از آنها خواست شماره تلفن خانه و آدرس منزل خود را بدهند. دختر پسر هم به ناچار همین کار را کردند. ولی بسیار مظترب بودند که رهبری دوستی انهارا به خانواده شان اطلا ندهد. این ماجرا گذشت پس از چند وقت دختر و پسر متوجه شدند که خانواده هایشان حرفای خود را با هم زده اند و برای عقد این دو جوان آماده اند. در نهایت این ذوج با راست گویی خود به هم رسیدند. انسان همه جا نباید بترسد. شاید این ترس به ضرر او تمام شود. شاید یک دروغ باعث میشد همانطور نامحرم بمانند و به هم نرسند. این داستان حقیقت داشت. منتظر نظرات قشنگتون هستم. دوستون دارم . بدرود.

امضای کاربر : آقا مصطفی با تشکر
شنبه 11 شهریور 1391 - 12:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nila آفلاین



ارسال‌ها : 17
عضویت: 10 /6 /1391
محل زندگی: تبریز
سن: 22


پاسخ : 1 RE
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم / در ره عشق جگر دار تر از صد مردیم
هر زمان عطر خمینی به سر افتد ما را / دور سید علی خامنه ای میگردیم


لبیک یا خامنه ای...

*آقای قارزی ممنون از بیان این مطلب مفیدتون*

امضای کاربر :
خطا از من است، می دانم.
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین”
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
شنبه 11 شهریور 1391 - 15:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | یک داستان واقعی از حضرت آقا | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS